تنبلی
در سرِ من خیالِ شعر نبود
یا اگر بود، حالِ شعر نبود
گفته چون سردبیر، معذورم
چون خفن داده گیر، مجبورم
***
شدهام کُند مثل یک حلزون
چون نرفتم ز خانهام بیرون
آنقدَر «خورد و خواب» کارم شد
تنبلی آمد و سوارم شد!
شکل و فُرم تنم خراب شده
بدنم شکل رختِ خواب شده!
شاد بودم، ولی بدم آمد
کم کم از تنبلی بدم آمد
تا که یک روز راس ساعت هفت
تنبلی را پیاده کردم رفت!
جای اینکه تپل مپل بشوم
فکر کردم که عقلِ کل بشوم
صرف کردم زمانِ ماضی را
حل نمودم کمی ریاضی را
با قلم، با مداد حل کردم
تجزیه، اتحاد،... حل کردم
سفت و محکم به درس چسبیدم
تا در آخر نتیجه را دیدم
من برای خودم کسی شدهام
درس خواندم، مهندسی شدهام
***
چند خط حرفِ دوستانه زدیم
سرِ موضوع شعر چانه زدیم
هم جناب مدیر راضی شد
هم دلِ سردبیر راضی شد
داشت شعرم پیامِ اخلاقی
ای عزیزان! بقایتان باقی!
روح الله احمدی
- بازدید: 2610 مرتبه
دیدگاه ها
ارسال ديدگاه جديد
(لطفا از درج سوال در ديدگاه ها خودداري فرماييد براي طرح سوالات خود به اين آدرس مراجعه فرماييد)